صفحه ی اصلی ساحل حریر

  • سفرنامه - دوستان و عزیزان، سلامی به گرمای خورشید مهربان .امیدوارم حال همگی به خصوص دوستان منتظر خوب باشه .اگر احوالی از اینجانب نیوشا خواسته باشید الحمدولله خوب ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

مامانم اینا، بابام اینا

مامانم اینا:
            تا دلتون بخواد پر بود از دختر تو خونه جانعلی؛به این خاطر بود که تو حوزه استحفاظی جانعلی پرنده بی اجازه پر نمی زد و نمی خوند.دختر داری سخت بود.الانم سخته؛تازه الان سخت تره.اون موقع نهایتا"جوونا عاشق می شدند.اول ناز و ادای دختر،بعد هم اطوار خانواده ،در نهایت بعد از دوماه ازدواج و دو تا کفتر تو یه اطاق که قسمتی از خانه پدری داماد بود.هر سال هم یه بچه پس می انداختن و آنقدر کار داشتن و خسته بودندکه وقت دعوا و مرافه نبود.اصلا"مثل حالایی ها که نبودند. یعنی حالا چیه؟خوب ترین وضعیت اینه که :دختر پسرا همدیگر رو می بینند؛یه دل نه ،صد دل عاشق می شند.دیگه دوری همدیگر رو نمی تونند تحمل کنند.خانواده ها فکر می کنند اونا همین الانه که بمیرند،موافقت،ازدواج؟!نه دیگه از همون شب عروسی ابرازعدم تفاهم شروع می شه.فامیل های من انقدر سکه دادند فامیلهای تو انقدر!فامیل من ....فامیل تو.....خلاصه شب عروسی همه بزن و بکوب و خوش گذرونی،عروس و داماد شروع کدورت ها. قدیمی ها اینطورکه نبودند بشینند به هم زل بزنند و به قول امروزی ها ارتباط چهره به چهره و نگاه های عاشقانه و قربان صدقه و بعد از نیم ساعت،سر یه اختلاف سلیقه؛ تشنه به خون هم بشند.
ننه باباهای الان موندند که چه کنند!؟موافقیت با بچه ها یا مخالفت ؟تفاهم یا عدم تفاهم ؟آزادی یا در بند؟همینه که یا بچه نمی خوان یا یکی می خواند حتما"اونم بخاطر حرف مردم.
خلاصه زمین های شالیکاری و باغ جانعلی همیشه سبز و آباد بود.خانه های کاهگلی شمال رسیدگی زیاد می خواد.تقریبا"هر سه ماه یکبار خانه تکانی می خواست.از حصیر شویی تا تجدید رنگ نمای ساختمان که با آب آهک صورت می گرفت.از دامداری و مرغ و خروس و اردک ،تا گرفتن محصولات اونا.از کاشت و زرع بهار تابستان تا حصیر بافی و پارچه بافی پاییز زمستان که همه و همه دسترنج دختران و زنان روستایی بود.مردان فقط در بهار و تابستان به اندازه یک دهم  زنان کار داشتند.بعد از آن هم سروری و آقایی شان شروع می شد.که بیشتر در قهوه خانه ها(چایخانه)به تبادل افکار و تصمیمات محلی مشغول بودند.پرونده تک تک اهالی روستای خود و روستاهای همجوار رو بررسی می کردند.چه کار پر مشغله ای ؟باید به ایشان گفت خدا قوت.البته اندک مردانی بودند که در قهوه خانه نشینی زیادت نمی کردند و به خانه آمده مقدمات زنبیل[1] بافی و پیچ[2] بافی و درست کردن وروره[3] و خاص[4] و رفت و آمد به شهر و دادو ستد کالا و خرید و فروش ضروریات منزل را مدیریت می کردند.خلاصه گفتنی زیاده که در زمانهای مختلف بیشتر خواهم شکافت.
بابام اینا:
       تا دلتون می خواد پسر داشتن تو خونه ،کارای شالیکاری شون دیگه کامل و بی نیاز از کارگر بود.
در خانه یوسفعلی که معروف بود به یوسف خان پسرها در پاییز کاری نداشتند چشگیر ،ولی گاهی ماهیگیری می کردند.هرس درختان را همیشه بابای خانه انجام می داد و چه برکتی داشت دست یوسف خان .شاخه درختان لیمو شیرین از سنگینی میوه همیشه به صورت درختان بزرگ افشان بود که به قیم" دوخال چو[5]" از سطح زمین بالاتر نگه داری میشد.میوه باغات او همیشه زبانزد بود.
شخم باغات و شالیزارها از اواخر زمستان شروع می شد و  پسرها دوشادوش باباها کار طاقت فرسای کشاورزی را تحمل می کردند بدون اینکه خم به ابرو بیاورند. اصلا"به جز تک و توک بچه هایی که گهگاه از زیر کار در می رفتند؛هر کس وظیفه اش را می دانست.چطور بچه تربیت می کردند؟
حالا مامانم اینا و بابام اینا:
برای کارای مردانه خانه جانعلی پسرهای یوسفعلی سر و دست می شکستند.آخه پسر های چشم و  ابرو مشکی یوسفخان می مردند برای دخترای بور و زاغ و تپل مپل جانعلی؛تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.البته با اقتدار جانعلی فقط این اوج غرور و خودنمایی به نگاههای دزدانه و یواشکی ختم می شد و بس.
مامانٍ بابا هم بدش نمی اومد که تو اون همه وظایف زنانه روستایی دخترهایی دم دست داشته باشه.مامانم اینا هم مردند برا خونه بابا اینا که چه!؟کدبانوگری و توانایی هاشونو نشون بدن به کدبانوی باسلیقه و زیبا و مهربان و قلمی خانه همسایه .هم سایه که نه !املاک همجوار.



[1] - نوار های حصیری با متراژهای بسیار بالا که از آن زنبیل ساخته و پرداخته می شود.
[2] - ساقه های دانه گرفته برنج  را تابیده و به صورت طناب موقت در می آورند و برای بستن سال بعد ساقه های درو شده استفاده می کنند.
[3] - در قسمت قبل توضیح داده شده.
[4] - از پهن گاو و ترکیبات دیگر ظروف مدوری به قطر عرض شانه درست و خشک  می کردند که برای پرورش کرم ابریشم استفاده می شد.
[5] - چوبی به شکل Y که از شاخه درختان مقاوم برای موارد مختلف تراشیده و استفاده می شد.سر Y شکل را زیر شاخه های آویزان و سر دیگر را به زمین فرو می کنند تا از شکستن شاخه ها جلو گیری کنند.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

داستان سوری و من

سوری همسایه و هم مدرسه ای ابتدایی شمالیه منه.مثل ما شیش هفت تا بچه بودند.ولی خیلی فعال تر و سرحال و سر زنده تر از ما بودند.خانواده شلوغ پلوغی بودند.البته خونه شون ضابطه و چارچوب خونه مارو نداشت.آخه آقاجان حکومتی بود برای خودش.ما عین سگ از جذبه آقاجان می ترسیدیم.
ولی سوری اینا با مامانشون خودشون یه ارتش بودند که فیل رو از پا در می آوردند.البته همیشه اینطور نبوده؛ پس از گذشت سالها به این درجه رسیده بودند.
داستان زندگیشون خیلی جالبه.
 سوری می گفت:
مامان و بابام همسایه بودند.البته سرزمینی بزرگ متعلق به یه بابابزرگ و سرزمین کناری با هکتارها وسعت مربوط به پدر بزرگ دیگه.اگه می خواستند با فریاد هم ،همدیگرو صدا کنند       نمی تونستند وسیله عبور و مرورشئن اسب بود .هر خانه ای برای رفع حوائج روزگار به جز دام و طیور مختلف ؛اسب هم داشت؛هر که متمول تر اسبهای بیشتر(1).دو قواره زمینی که پر بود از درختان مختلف و گاهی سر به فلک کشیده که ممانعت از ورود نور می کرد و میوه از مرکبات گرفته تا میوه های آبدار دیگه مثل گلابی ،سیب،انبوه(2)،هلو،هلو انجیری،انگور و مهمتر از همه درختان گردو که بوی پاییزی این درختان گردو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.مخصوصا" خونه پدری مادرم رو که قسمت جنوبی چند جریب زمین شان یه باغ گردو مشرف به رود خانه بود.چه حظی داشت جمع کردن گردو از زیر این درختان تو پاییز سرد.چقدر پیدا کردن اون گردو های از درخت ریخته شده ذوق زده مان می کرد و چقدر به تقویت چشم کمک می کرد.چقدر دنبالشون می گشتیم تا پیداشون کنیم و وروره(3) ها رو پر کنیم.درخت سیب سرخی که روبروی خونه و کنار چاه آب شیرین بود؛ حتی توی این سیب هم صورتی بود.چقدر دوستش داشتم و چقدر در حسرتش بودم؛البته هر کسی اجازه دست زدن به این درخت رو نداشت.نمی دانم چرا میوه ممنوعه بود.در عالم بچیگیم هم این درخت به نظر مسحور کننده و نوبرانه بود.آخه زیاد بزرگ هم نبود .به اندازه تبرک به هر خانواده ای داده می شد.الان که فکر می کنم میگم اگه تو اون باغ بی در و پیکر هر کس می خواست بره سراغش شاید یک سیب هم به درجه رسیدن نمی رسید و برگهاش هم سریع تخیله  می شد.فقط از این یک درخت میشه به اقتدار حکومت بابابزرگ پی برد.
چه خانه ای داشتند.خانه دو طبقه از چوب و کاهگل با سقف های بلند و پوشالی .با اطاق های بزرگ قد اطاق پذیرایی های الان خیلی از شهرها.به ظاهر دو اطاق پایین و اطاق بالا بود با ایوانهای درندشت و متراژهای بزرگ.آخه این مسیر استوایی همیشه بارانی بود و مردم اونجا تو اطاقها و ایوانها عروسی برپا می کردند.عروسی بی تکلف که هر کس می توانست می آمد چه با دعوت چه   بی دعوت.از آمدن هر مهمانی صاحبخانه کلی خوشحال می شد.اصلا"رسم مردم آنجا بود و این موضوع به افراد خاصی مربوط نمی شد.
حیف که بعد ها تو یه تابستون که رفته بودیم خونه بابابزرگ ،بزرگتر ها همه در مزارع و دور از خانه ها بودند،برادرآتش دوستم به اتفاق پسر داییم که مثل خودش آتش رو دوست داشت دور از چشم ما بچه های بزرگتر انبار کاه رو به آتش کشیدند که به خانه هم سرایت کرد و تا خانواده و مردم سر برسند بیشتر خانه سوخت و بابا بزرگ خانه دیگری برای دایی جان ساخت .آخه بعد از ازدواج دایی اون خونه مال دایی اینا شده بود و بابابزرگ خانه بهتر و بزرگتری برای خودش و اهل و عیالش ساخته بود.
خانه پدری مامان پر بود از دختران قد و نیم قد.تو ایالت بابابزرگ فقط دو پسر بود که سرور وسالار خانه شان بودند.پسر ها همه کاره خانه بودند.یعنی حق و حقوقی بود که به دلیل پسر بودن نصیبشان شده بود.در تصمیمات بزرگ خانه سهیم بودند.عوضش دخترا کارهای ظریف و زیاد خانه را اجرا می کردند و تمام کارهای کشاورزی و باغبانی زنانه به پای آنها بود.
البته بابا بزرگ برای خودش حکومتی بود مقتدر که از رضا شاه چیزی کم نداشت.گنجشک بدون اجازه اش جرئت آوازخوانی رو درختای حیاطش رو نداشت.پسر های همسایه مگه می تونستند از حوزه استحفاظی شون رد بشند!؟وای به حال کسی که از اون حوالی بدون دلیل موجه رد می شد.



1-آدم یاد داستان خانه پدری اسکارلت می افته2- ازگیل ژاپنی3- وروره به فتح واوها؛به سبد های بزرگ مخروطی شکل  ته صافی که با ترکه های پیچک های جنگلی ساخته می شد