صفحه ی اصلی ساحل حریر

  • سفرنامه - دوستان و عزیزان، سلامی به گرمای خورشید مهربان .امیدوارم حال همگی به خصوص دوستان منتظر خوب باشه .اگر احوالی از اینجانب نیوشا خواسته باشید الحمدولله خوب ...

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

داستان سوری و من

سوری همسایه و هم مدرسه ای ابتدایی شمالیه منه.مثل ما شیش هفت تا بچه بودند.ولی خیلی فعال تر و سرحال و سر زنده تر از ما بودند.خانواده شلوغ پلوغی بودند.البته خونه شون ضابطه و چارچوب خونه مارو نداشت.آخه آقاجان حکومتی بود برای خودش.ما عین سگ از جذبه آقاجان می ترسیدیم.
ولی سوری اینا با مامانشون خودشون یه ارتش بودند که فیل رو از پا در می آوردند.البته همیشه اینطور نبوده؛ پس از گذشت سالها به این درجه رسیده بودند.
داستان زندگیشون خیلی جالبه.
 سوری می گفت:
مامان و بابام همسایه بودند.البته سرزمینی بزرگ متعلق به یه بابابزرگ و سرزمین کناری با هکتارها وسعت مربوط به پدر بزرگ دیگه.اگه می خواستند با فریاد هم ،همدیگرو صدا کنند       نمی تونستند وسیله عبور و مرورشئن اسب بود .هر خانه ای برای رفع حوائج روزگار به جز دام و طیور مختلف ؛اسب هم داشت؛هر که متمول تر اسبهای بیشتر(1).دو قواره زمینی که پر بود از درختان مختلف و گاهی سر به فلک کشیده که ممانعت از ورود نور می کرد و میوه از مرکبات گرفته تا میوه های آبدار دیگه مثل گلابی ،سیب،انبوه(2)،هلو،هلو انجیری،انگور و مهمتر از همه درختان گردو که بوی پاییزی این درختان گردو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.مخصوصا" خونه پدری مادرم رو که قسمت جنوبی چند جریب زمین شان یه باغ گردو مشرف به رود خانه بود.چه حظی داشت جمع کردن گردو از زیر این درختان تو پاییز سرد.چقدر پیدا کردن اون گردو های از درخت ریخته شده ذوق زده مان می کرد و چقدر به تقویت چشم کمک می کرد.چقدر دنبالشون می گشتیم تا پیداشون کنیم و وروره(3) ها رو پر کنیم.درخت سیب سرخی که روبروی خونه و کنار چاه آب شیرین بود؛ حتی توی این سیب هم صورتی بود.چقدر دوستش داشتم و چقدر در حسرتش بودم؛البته هر کسی اجازه دست زدن به این درخت رو نداشت.نمی دانم چرا میوه ممنوعه بود.در عالم بچیگیم هم این درخت به نظر مسحور کننده و نوبرانه بود.آخه زیاد بزرگ هم نبود .به اندازه تبرک به هر خانواده ای داده می شد.الان که فکر می کنم میگم اگه تو اون باغ بی در و پیکر هر کس می خواست بره سراغش شاید یک سیب هم به درجه رسیدن نمی رسید و برگهاش هم سریع تخیله  می شد.فقط از این یک درخت میشه به اقتدار حکومت بابابزرگ پی برد.
چه خانه ای داشتند.خانه دو طبقه از چوب و کاهگل با سقف های بلند و پوشالی .با اطاق های بزرگ قد اطاق پذیرایی های الان خیلی از شهرها.به ظاهر دو اطاق پایین و اطاق بالا بود با ایوانهای درندشت و متراژهای بزرگ.آخه این مسیر استوایی همیشه بارانی بود و مردم اونجا تو اطاقها و ایوانها عروسی برپا می کردند.عروسی بی تکلف که هر کس می توانست می آمد چه با دعوت چه   بی دعوت.از آمدن هر مهمانی صاحبخانه کلی خوشحال می شد.اصلا"رسم مردم آنجا بود و این موضوع به افراد خاصی مربوط نمی شد.
حیف که بعد ها تو یه تابستون که رفته بودیم خونه بابابزرگ ،بزرگتر ها همه در مزارع و دور از خانه ها بودند،برادرآتش دوستم به اتفاق پسر داییم که مثل خودش آتش رو دوست داشت دور از چشم ما بچه های بزرگتر انبار کاه رو به آتش کشیدند که به خانه هم سرایت کرد و تا خانواده و مردم سر برسند بیشتر خانه سوخت و بابا بزرگ خانه دیگری برای دایی جان ساخت .آخه بعد از ازدواج دایی اون خونه مال دایی اینا شده بود و بابابزرگ خانه بهتر و بزرگتری برای خودش و اهل و عیالش ساخته بود.
خانه پدری مامان پر بود از دختران قد و نیم قد.تو ایالت بابابزرگ فقط دو پسر بود که سرور وسالار خانه شان بودند.پسر ها همه کاره خانه بودند.یعنی حق و حقوقی بود که به دلیل پسر بودن نصیبشان شده بود.در تصمیمات بزرگ خانه سهیم بودند.عوضش دخترا کارهای ظریف و زیاد خانه را اجرا می کردند و تمام کارهای کشاورزی و باغبانی زنانه به پای آنها بود.
البته بابا بزرگ برای خودش حکومتی بود مقتدر که از رضا شاه چیزی کم نداشت.گنجشک بدون اجازه اش جرئت آوازخوانی رو درختای حیاطش رو نداشت.پسر های همسایه مگه می تونستند از حوزه استحفاظی شون رد بشند!؟وای به حال کسی که از اون حوالی بدون دلیل موجه رد می شد.



1-آدم یاد داستان خانه پدری اسکارلت می افته2- ازگیل ژاپنی3- وروره به فتح واوها؛به سبد های بزرگ مخروطی شکل  ته صافی که با ترکه های پیچک های جنگلی ساخته می شد

هیچ نظری موجود نیست: